آتشکده عشق
ساعت 1:13 صبح پنج شنبه 84/6/17
چهره قلبم ز سیلی ها ز یاران شد کبود
بهر قلبم جز غم هجران یارانم نبود
هر کسی تا اندکی دل را به نزدش می دهم
تا که او را چون رفیقی پیش قلبم می نهم
تا که عادت می کنم با او دمی در ساعتی
تا که بر قول خودم با او شوم من عادتی
تا که یادم دگر از یادش منّور می شود
تا که این دل بر نگاهانش شناور می شود
تا که می خواهد دلم رازش به او باز آورد
تا که می خواهد صد چاره ناز آورد
تا که می خواهد خدا را شاهدی صادق کند
تا که می خواهد ز چوب عشق یک قایق کند
ناگهان آن کس خدا و عشق را منکر شود
ناگهان در یک نگاهم دیو چون کافر شود
ناگهان صد قایق چوبی بسوزد در برش
ناگهان گویی که عقلی نیست اندر این سرش
ناگهان دل را به کنجی می زند گویی نبود
ناگهان تیری به قلبم می زند در دل عمود
ناگهان یادش رود این دل منم یار قدیم
با همین کارش بیاورد او غمی بر دل عظیم
از غمش دوری کن ای عاقل که کارش خوش نبود
گر نمی خواهی که قلبت با دلم گردد کبود
************************
صدایت می زنم ای یار من در اوج تنهایی
بخواهم لحظه ای ای یار من بر من تو بازآیی
نگاهم را چو یک سائل به کویت من فرستادم
نظر بر من بکنم یارم که در راهت بیفتادم
امیدم دیدن رویت، تمنّایم وصالت یار
آخر من خرابش می کنم این پرده و دیوار
دگر نایی ندارم من، دگر امید بر بادم
دگر خندم بر این دنیا که تا گویند من شادم
که تا هر کس نداند من ز این غم سوزشی دارم
به شادی های کاذب من بر این غم پوششی دارم
امیدم بهر بودن در جهان کمرنگ گردیده
برای خود دگر قلبم همی مردن پسندیده
دگر ایزد در این دنیا، ندارم هیچ من کاری
اگر تقدیر من باشد نبینم صورت یاری
ولی گر می رسد روزی که این دردم شفا یابد
رسد روزی که آتش در دلم در لحظه ای خوابد
به امیدش بباشم من در این دنیای بی سامان
به این امید کاین من هم به روزی می شوم درمان
************************
چقدر فاصله اینجاست بین آدمها چقدر
عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد
تب غرور چه بالاست بین آدمها
و از صدای شکستن کسی نمی شکند
چقدر سردی و غوغاست بین آدمها
میان کوچه دلها فقط زمستانست
هجوم ممتد سرماست بین آدمها
ز مهربانی دلها دگر سراغی نیست
چقدر قحطی رویاست بین آدمها
و حال آینه را هیچ کس نمی پرسد
همیشه غرق مداراست بین آدمها
غریب گشتن احساس درد سنگینی ست
و زندگی چه غم افزاست بین آدمها
مگر که کلبه دلها چقدر جا دارد؟
چقدر راز و معماست بین آدمه
سلام آبی دریا بدون پاسخ ماند سکوت
گرم تماشاست بین آدمها ,
چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل
و اهل عشق چه رسواست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم؟
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
میان این همه گلهای ساکن اینجا
چقدر پونه شکیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چقدر خشکی و صحراست بین آدمها
و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم
نیاز و مهر و تمناست بین آدمها
, بهار کردن دلها چه کار دشواریست
چه کوتاست بین آدمهاو عمر شوق
میان تک تک لبخندها غمی سرخ است
و غم به وسعت یلداست بین آدمها
( سلام . خوبی؟ اون شعر اولی رو موقعی گفتم که اون جریانی که برات تعریف کردم اتفاق افتاد جریان نازنین . مواظب خودت باش * )
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 4:10 عصر چهارشنبه 84/6/16
کاش می شد این حصار به ظاهر خوبی رو می زدم کنار و پست ترین آدم روی زمین می شدم، اونقدر پست که حتی توی تاریخ هم عارشون بیاد تا اسمی از من بنویسن .
حسته شدم از بس که گفتند :
تو نیکی می کن در دجله انداز ... که ایزد در بیابانت دهد باز
دیگه توی دجله هم جایی واسه انداختن خوبی نمونده، دجله پر شده از خوبی هایی که مردم انداختن توش و منتظرهستند تا خدا یه روزی توی یه بیابون بی آب و علف بهشون برگردونه .
ایزد منان هم که دیگه داره مارو پاک فراموش می کنه، بابا دارم ازت دور می شم، تو که اون بالا نشستی، به چه زبونی بگم : حالا که دارم ازت دور می شم، تو نزار .
می خوای تنبیه کنی، خوب تنبیه کن، ولی نزار ازت دور بشم، به این نتیجه برسم که هر کی خوبی رو گذاشته کنار و شده گرگ، به همه جا رسیده .
توی یک وبلاگ رفتم، نویسنده اش نوشته بود: از بس موقع نماز خوندن به همه چی فکر کردم غیر خدا، تصمیم گرفتم نماز خوندن رو بزارم کنار .
حالا خیالم راحته که دیگه موقع نماز خوندن گناه نمی کنم .
خوب آخه چرا؟ چرا ولش کردی تا به این نتیجه برسه ؟
دوست دارم واسه یه بار هم شده اون آدم بده باشم که آخر فیلمها یا می میرن و یا هر چی بلاست سرشون میاد تا درس عبرتی باشن برای بقیه که راه اون آدم بد رو ادامه ندن . بابا حداقلش اینه که از زندگیشون لذت می برن .
می خوام بدونم واسه چی مارو آفریدی ؟ مطمئناً ما رو خلق نکردی که همش غصه بخوریم و تو انتظار باشیم و مثل اونایی که راهشون رو گم کرن به هزار راه بریم و آخر سر برگردیم سر جای اولمون. چون اون از خداوندی تو دوره .
می گی می خوام امتحانتون کنم؟ تا کی آخه، به همون خودت قسم: بابا، در قانون خوبان، امتحان اندازه ای دارد .
دیگه حتی نمی دونم ازت چی بخوام . از بس حواستم و نرسیدم، نمی دونم شایدم بهم دادی و من متوجه نبودم .
ولی بازم سمت خودت بر می گردم و این بار فریاد می زنم :
خدایا، این بنده سراپا تقصیرت رو دریاب .
نزار این موج های سهمگین دریای مشکلات، بادبانهای نیمه بر افراشته کشتی زندگیش رو خرد کنه .
و بزار این کشتی طوفان زده برای مدتی هم که شده به یک ساحل آرامش برسه .
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 1:13 صبح سه شنبه 84/6/15
در صورتیکه تاریخ تولد شما در:
اول فروردین ماه باشد سیاه هستید.
بین دوم فروردین تا 11 فروردین باشد ارغوانی هستید
بین 12 تا 21 فروردین باشد. شما سرمه ای است
بین 22 فروردین تا 31 فروردین باشد نقره ای هستید.
بین یکم اردیبهشت تا 10 اردیبهشت باشد سفید هستید.
بین 11 اردیبهشت تا 24 اردیبهشت باشد شما آبی هستید.
بین 25 اردیبهشت تا سوم خرداد باشد شما طلائی رنگ هستید.
بین 4 خرداد تا 13 خرداد باشد شما شیری رنگ هستید.
بین 14 خرداد تا 23 خرداد ماه باشد شما خاکستری هستید.
بین 24 خرداد تا دوم تیر ماه باشد شما رنگ خرمائی هستید.
سوم تیر ماه باشد رنگ شما خاکستری است.
بین 4 تیر ماه تا 13 تیر ماه باشد شما قرمز هستید.
بین 14 تیر ماه تا 23 تیر ماه باشد شما نارنجی هستید.
بین 24 تیر ماه تا سوم مرداد ماه باشد شما زرد هستید.
بین 4 مرداد ماه تا 13 مرداد باشد شما صورتی هستید.
بین 14 مرداد تا 22 مرداد باشد شما آبی هستید.
بین 23 مرداد تا یکم شهریور باشد شما سبز هستید.
بین 2 شهریور تا 11 شهریور باشد شما قهوه ای هستید.
بین 12 شهریور تا 21 شهریور باشد شما کبود رنگ هستید.
بین 22 شهریور تا 31 شهریور باشد شما لیموئی هستید.
متولدین یکم مهر ماه زیتونی هستند.
بین 2 مهر تا 11 مهر ماه ارغوانی هستید.
بین 12 مهر تا 21 مهر ماه شما رنگ سرمه ای دارید.
بین 22 مهر ماه تا یکم آبان ماه شما نقره ای هستید.
بین 2 آبان تا 20 آبانماه باشد شما سفید هستید.
بین 21 آبانماه تا 30 آبانماه باشد رنگ شما طلائی است.
بین یکم آذر ماه تا 10 آذر ماه باشد شما شیری رنگ هستید.
بین 11 آذر ماه تا 20 آذر ماه باشد شما خاکستری هستید.
بین 21 آذر تا 30 آذر باشد شما خرمائی رنگ هستید.
متولدین اول دیماه نیلی رنگ هستند.
بین دوم دی ماه تا 11 دی ماه باشد رنگ شما قرمز است.
بین 12 دی ماه تا21 دی ماه باشد شما نارنجی هستید.
بین 22 دی ماه تا 4 بهمن ماه باشد شما زرد هستید.
بین 5 بهمن تا 14 بهمن ماه باشد شما صورتی هستید.
بین 15 بهمن تا 19 بهمن ماه باشد شما آبی هستید.
بین 20 بهمن تا 29 بهمن ماه باشد شما سبز هستید.
بین 30 بهمن تا 9 اسفند ماه باشد شما قهوه ای هستید.
بین 10 اسفند تا 20 اسفند باشد شما کبودی رنگ هستید.
بین 21 اسفند تا 29 اسفند باشد لیمویی هستید.
**************************************************
قرمز
با نمک و دوستداشتنی، مشکل پسند اما همیشه عاشق.......و
اینطور بنظر میرسد که مورد محبت نیز باشید. با روحیه و
بشاش اما در همان زمان میتوانید بد اخلاق هم شوید
قادرید با مردم بسیار خوب و با ملاطفت برخورد کنید و این
همان عشقی است که میتواند در راهی که در پیش دارید
همراهتان باشد
آدمهایی را که راحت صحبت میکنند دوست دارید این آدمها
باعث میشوند احساس راحتی بیشتری داشته باشید.
شیری رنگ
اهل رقابت و بازی دوست. دوست ندارد ببازد
ولی همیشه بشاش است.
شما قابل اعتماد و امین هستید و خیلی علاقه دارید وقت
خود را بیرون بگذرانید، با دقت عشقتان را انتخاب میکنید
و بسادگی عاشق نمی شوید اما وقتی او را یافتید تا مدتهای
طولانی دوستش خواهید داشت.
نیلی
شما بیشتر متوجه نگاهتان هستید و استانداردهای بالائی در
انتخاب عشق دارید. هر راه حلی را با دقت و تفکر انتخاب
می کنید و بسیار بندرت مرتکب اشتباه احمقانه میشوید
دوست دارید رهبر باشید و به راحتی می توانید دوستان جدید
پیدا کنید.
خاکستری
جذاب و فعال هستید، شما هرگز احساستان را پنهان نمی کنید
و هر آنچه را که درونتان است آشکار می سازید. اما ضمنا
میتوانید خودخواه هم باشید. می خواهید مورد توجه باشید و
نمی خواهید بطور نا برابر با شما برخورد شود. میتوانید
روز مردم را روشن کنید. شما میدانید در زمان مناسب چه
بگویید و خوش اخلاق هستید.
سبز
خیلی خوب با افراد تازه کنار می آیید. در واقع آدم
خجالتی ای نیستی اما گاهی اوقات با کلماتت به عواطف مردم
آسیب می رسانید. دوست دارید تا مورد توجه و علاقه کسی
باشید که دوستش دارید ولی اغلب تنهایید و به انتظار فرد
مورد نظرت می مانید.
طلائی
شما میدانید چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است. آدم
بشاشی هستید و زیاد بیرون میروید. بسیار سخت میتوانی فرد
مورد نظرت را پیدا کنی اما وقتی او را یافتی تا سالیان
متمادی دوباره عاشق نمی شوی.
صورتی
شما همواره در تلاشید تا در هر چیزی بهترین باشید و دوست
دارید به سایرین کمک کنید. اما بسادگی قانع نمی شوی.
دارای افکاری منفی هستید و در جستجوی عشقی شورانگیز
مانند آنچه در قصه هاست هستید.
زرد
شما شیرین و بیگناهید ، مورد اعتماد بسیاری از مردم ،
و دارای رهبریتی قوی در ارتباطاتتان هستید. شما خوب تصمیم
میگیرید و انتخاب درستی در زمان مناسب می گیرید. همواره
در افکار داشتن روابط عاشقانه بسر می برید.
خرمائی
باهوشید و میدانید چه چیزی درست است. میخواهید همه چیز
را مطابق میل خود کنید که گاهی میتواند بدلیل عدم توجه
به نظر دیگران مشکل ساز باشد. اما در مورد عشق صبور
هستید. وقتی فرد مورد نظرتان را یافتید برایتان دشوار
است فرد بهتری پیدا کنید.
نارنجی
در مقابل اعمالتان مسئولیت پذیر هستید، می دانید چگونه
با مردم رفتار کنید. همواره اهدافی برای دستیابی به آنها
دارید و حقیقتا برای رسیدن به آنها تلاش میکنید ، فردی
آماده رقابت هستید. دوستانتان برایت بسیار مهم هستند و
قدر آنچه را که دارید میدانید، گاهی اوقات واکنشتان
زیادی شدید است و علت آن نیز احساساتی بودنتان است.
ارغوانی
اسرار آمیز هستید، بهیچوجه خودخواه نیستید ، زود و آسان
نظرتان جلب میشود. روزتان با توجه به خلقتان میتواند
غمگین یا خوش باشد. بین دوستان محبوب هستید اما میتوانید
دست به عمل احمقانه ای نیز بزنید ، بسادگی امور را
فراموش میکنید. بدنبال شخصی هستید که قابل اعتماد باشد.
لیموئی
آرام هستید، اما بسادگی عصبانی می شوید. به آسانی حسادت
می ورزید و در مورد چیزهای کوچک اعتراض میکنید، نمی
توانید به یک کار بچسبید اما دارای شخصیتی هستید که
اعتماد و علاقه همه را جلب میکند.
نقره ای
خیال پرداز و بامزه اید ، دوست دارید چیز های جدید را
بیازمایید. علاقه دارید خود سازی کنید و بسادگی می
آموزید، براحتی میتوان با شما صحبت کرد و شما نصایح خوبی
میدهید. وقتی موضوع دوستی است متوجه میشوید نمی توان به
کسی اعتماد کرد، اما وقتی دوستان واقعی خود را یافتید تا
پایان عمر به آنها اعتماد میکنید.
سیاه
شما یک مبارز هستید و دارای انگیزه اید. اما تغییر در
زندگی را نمی پسندید. زمانی که تصمیمی گرفتید، روی
تصمیمتان تا مدتها پای می فشارید. زندگی عشقی شما نیز
توام با مبارزه است و مثل همه نیست.
زیتونی
شما روشن قلب و آدم گرمی هستید. همراه خوبی برای فامیل و
دوستانید. خشونت را نمی پسندید و میدانید چه چیزی درست
است. شما مهربان و بشاش هستید اما بسادگی به مردم حسادت
نورزید.
قهوه ای
فعال و ورزشکارید ، برای دیگران مشکل است که به
شما نزدیک شوند. زمانی که متوجه میشوید نمی توانید به
چیزی که میخواهید دستیابید ، بسادگی تسلیم شده آنرا رها
میکنید.
آبی
اتکا به نفس کمی دارید و خیلی ایرادی هستید. هنرمند
هستید و دوست دارید عاشق شوید ، اما میگذارید عشقتان از
دستتان برود چون در این مورد از مغزتان فرمان میگیرید نه
از قلبتان.
سرمه ای
شما جذابید و عاشق زندگی خود هستید ، نسبت به همه
چیز دارای احساسی قوی هستید و خیلی زود گیج میشوید
زمانی که از دست شخص یا اشخاصی عصبانی می شوید برایتان
مشکل است آنها را ببخشید.
سفید
شما آرزو و اهدافی در زندگی دارید زود حسادت می ورزید
نسبت به دیگران متفاوت و گاهی اوقات عجیب هستید اما همه
این حالت شما را دوست دارند.
کبود
احساسات شما بسادگی و ناگهانی تغییر میکند اغلب تنها
هستید ، مسافرت را دوست دارید. انسان صادقی هستید ولی
حرف مردم را زود باور میکنید. یافتن عشق برای شما سخت
است و گمگشته عشق هستید.
سلام دوستان؛ این مطلبی رو که میبینین توی یک وبلاگ خوندم و صحت و یا طرز بیان اون هیچ ربطی به من نداره و من فقط کپی پیست کردم.
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 2:5 صبح چهارشنبه 84/5/26
بنام خدای دیروز، فردا و امروز ...
چه تُهی و چه بی رنگ و چه پیش پا افتاده است هر روزی که می گذرد و چه رد پای ناچیزی از خود به جای می گذارد، چه پوچ و چه احمقانه است هر ساعتی که از پی ساعت دیگر می شتابد.
با اینهمه انسان دوست دارد که زندگی کند!!... زندگی را عزیز می شمارد و به امید عزیز ماندنِ زندگی، دل به آینده اش می بندد. به راستی زندگی چیست؟
به نظرم زندگی جدولی است که هر کس آن را پر کُند، مجازاتش مرگ است. زندگی خوابی است و مرگ بیداری و انسان در میان این دو خیالی است در حرکت. در همان گیرو داری که انسان از همه چیز می گوید و خبر می دهد، یکباره می بینی که خود او جزء خبرها و سر گذشتها شده است. زندگی به نظرم راهی است نامعلوم، پایانی است مبهم، مفهومی است جامع، باری است بس گران و مسیری است نا مشخص. زندگی پدیده ایست بین تولد اجباری و یک مرگ اجباری. در مسیر زندگی تنها دیوانگان هستند که پشیمان نمی شوند.
من از چشمانت تا ته دلت را خواندم. شاید پر غلط و بد صدا خواندم. ولی به هر حال از چیزی که خواندم سر در می آورم.
اما نازنین چگونه آدمی می اندیشد که روزهای دیگر که از پی این روزها می آیند. چیزی بغیر از این خواهد بود که هم اینک سپری شده؟ ( تو چطور جرأت کردی؟!!!.... )
به راستی که آیا آدمی اندیشیده که شاید فردا و فرداهایش همانگونه که امروز و دیروزش شده، بگذرد؟!
آنگاه که کنار پنجره نشسته ام و بازو را ستون تن کرده ام و سر بر روی شانه خوابانیده و خاموش، نگاه بی جنبش خود را به آسمان دوخته بودم، زمین و زمان به نظرم مسخره رسید؛...
فردا ، امروز ، دیروز ، مهر ، محبت و .... .
راستی آیا تا کنون سنگی تیره و کهن را بر ساحل دریا دبده ای، سنگی که در یک روز آفتابی و درخشان و در ساعات مٌد ، موج های شاداب، با صدای کف آلود بر آن می شکنند و به چاپلوسی اش ، خیزاب بر آن می افشانند و با مروارید ناپایدار و کف های خود، سطح خزه بسته اش را می پوشانند، اما درگاه دیگر آن زمان که دریا طوفان به خود می بیند و خشم، شادابی موج ها را از آنها می پوشاند، هیچ موجی سنگ را به خاطر نمی آورد و اثری از چاپلوسی های پیشین باقی نمی گذارد و نه تنها به نوازشش نمی پردازند که خار و خاشاک بر سرو صورت سنگ می کوبند و آزارش می دهند. اما عزیزم تو سنگ مهربانی هستی که موج دریای عشقم را نه در هئای آفتابی، نه در هر زمان، نه از روی چاپلوسی که از روی عشق نثارت می کنم.
دوست دارم که بدانم کدام خدا با نفس دوستانه، دسته گیسوان پر شکن و آشفته تو را به پُشت سرت وزانده و کدامین خدا واپسین آوای خوشبختی را از لبان تو جاری کرد، تا بوسه ای کوچک برایش بفرستم و دلش را بدست آورم که هرگز تو را از من نگیرد !!....
از این صحبتهای کتابی که بگذریم، حالم بد جور گرفته. دلم هوای گریه دارد. بد جور. اما نمی خواهم گریه کنم، حتی نمی خواهم به چیزهایی که فکر دقیق می خواهد فکر کنم. خدا؛ نازنین با من چه کرده است ؟؟!!.....
نازنین دلم برات تنگ شده، برای س<الهایی که نمی دانستی چگونه بگویی و جواب بدهی... برای حرفهایت که ته چشمانت بود و هیچ وقت به من نگفتی. برای بد جنسی که داشتی و نگذاشتی برای شعر تنهائیت ، آهنگ تنهایی بسازم. دلم برای همه اینها تنگ شده.
دلم از دنیا گرفته!!... وقتی که فکر می کنم آدمها چه هستند و چه می توانستند باشند از خودم بدم می آید!... دلم برای خنده هایی که واقعاً خنده بود نه گول زنک تنگ شده .
دلم می خواهد وقتی این همه بدی را می بینم که به جای خوبی جا گرفته اند و کینه و دروغ و ریا را رنگ کرده اند و به اسم محبت تحویل می دهند !.... می بینم ، فکر می کنم که خدا خوابش برده که این همه سیاهی را نمی بیند .
نازنین من شدم مثل زندانی ها ، البته هم جسمم، هم روحم، و هم قلبم قبلاً هم زندانی بود ولی حالا مدتی است که توی انفرادی است. مطمئن هستم که تو می توانی حکم آزاریش را صادر کنی!!... با خودم فکر می کنم که کاش توی بچگی مُرده بودم. کاش دنیای ساده و بی غٌل و غش بچگی را با دنیای بغض و کینه ی بزرگی عوض نمی کردم . کاش هیچ وقت توی بچگی ها کفش مادرم را پایم نمی کردم و آرزو بکنم که زودتر بزرگ شوم. با تمام شدن بچگیها، خیلی چیزها هم تمام شد.
عیب کار این است که اگر ببینی و ندانی دردی نیست، اگر ببینی و بفهمی و نتئانی کاری بکنی درد می کشی. سهراب سپهری توی یک شعرش دارد که می گوید " بیا خوشبختی را بدوزیم ، میان دو دیدار قسمت کنیم". فکر می کنم اگر من می خواستم این شعر را بنویسم، اینگونه می نوشتم که : " بیا محبت را بدوزیم و میان کینه ها قسمت کنیم تا دگر کینه ای نماند "
( اگر چیزی گفتم در این نوشته ها که ناراحتتون کردن یا چیز ِ بدی گفتم از همین جا عذر خواهی می کنم . نمی دونم خودنم همین جوری هستی که وقتی دلت می گیره یا از کسی پُره نمی فهمی داری چی می گی . من این طور هستم اگر چیزِ بدب گفتم ببخشید بزار روی حساب دلتنگی یا دل پُری. ) *مرسی *
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 1:55 صبح چهارشنبه 84/5/26
" گر بدینسان زیست، باید پَست
من چه بی شرمم، اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست!...
گر بدینسان زیست، باید پاک
"
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه، یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاکخانه مان در این روز ها شلوغ است. همه دارند می گویند و می خندند ولی من تا می آیم بخندم حس می کنم خنده اصلا معنی ندارد.
دلم گرفته فکر می کنم این دنیا این قدر پر از بدی شده که قشنگی این روز هم مانند روزهای دیگر رنگ باخته. انگار روزها بیش از حد متعال روشن شده، یک روشنی پر اغراق، روشنی که چش را می زند و کور می کند ، و شبها هم خیلی تاریک تر از تاریکی است. انگار سقف آسمان تا روی شانه هام پایین آمده و می خواهد قدرت نفس کشیدن را از من بگیرد. خدایا تا موقعی که اولین انسان را خلق کردی گفتی، اشرف مخلوقات با عقل و فهم کامل. پس چرا آدم ها با عقل و شعور کامل بدی می کنند؟!!... چرا توی کارهایشان گیر می کنند؟!!... چرا خیانت؟ چرا کینه؟ چرا دو رویی؟ و .... گناه آیینه چیست که غبار می گیرد؟
نازنین هر وقت به تو فکر می کردم یک علامت سوال را می دیدم و از خودم می پرسیدم تا کی؟ تا چه روزی؟ نا چه وقتی؟ بعد خودم به خودم جواب می دادم، همیشه جدایی بوده و برای تو هم هست؟
آن وقت می ترسیدم و به خودم قوا می دادم که تو را دوست نداشته باشم تا روز رفتنمت خراب آبادتر از این نشوم. هر چند که آن چیزی که فکر می کردم زودتر به حقیقت پیوست؟!...
نازنین، ترس از جدایی هیچ وقت نگذاشت که کسی را دوست داشته باشم و با ترس به آینده نگاه کنم !!!... تو را دوست دارم به معنای کامل دوستت دارم .
باور کن روزی که آن حرف ها را از تو شنیدم زندگی هم برای من مُرد. حالا نمی دانم چقدر خودم و دیگران را گول بزنم و بخندم و بالا و پایین بپرم !!...
لابد می گویی هدیه چه چرندیاتی نوشته. حق داری هیچ وقت هیچ کس به حرف هایم گوش نکرد. هیچ کس هیچ وقت حرف های مرا نشناخت. اگر تو هم نشناختی گناهی نکرده ای. مطوئن بودم یک روز یا من این ترس را می شکنم یا او مرا می شکند!...
من تو را دوست دارم موقعی که دنیا را قشنگ می بینم و می خواهم دوستت نداشته باشم روزی که از پنجره شب و واقعیت به زندگی نگاه می کنم!!!...
هنوز بین این دو تا گیر کرده ام ولی در هر حال دوستت دارم. گره کارم همین است. نازنین جان، شصت در صد همه این تردید ها و دو دلی ها هم تقصیر توست. اگر گفتی چرا ؟؟؟
نازنین شاید دنیا پر از بدی باشه . شاید جدائیها همیشه تکرار بشود اما : تصمیم گرفته ام با ترس جدائیها ، آشنائیها را خراب نکنم .
فقط کمکم کن ... خواهش می کنم...
از من ناراحتی، مرا ببخش. فکر می کنم اگر در زمینتان نمی توان باغچه سبزی داشت!!... می شود گلدان کوچک سبزی داشت؟!!....
نازنین، نمی دانم چرا هر کس را که بیشتر دوست داشته باشی، باید بخاطرش بیشتر زجر بکشی؟ یا از خودش، یا دیگران و یا زمانه!!!....
شاید بخاطر این است که مقدار خوب و بدی های روزگار برای هر کس معین است.
اما وقتی دو نفر می خواهند همدیگر را دوست داشته باشند و می خواهند توی خوب و بد هم شریک شوند، آن وقت قانون روزگار به هم می خورد و مجازات این به هم خوردن حذف خوبیها و ادامه بدیها است. نازنین نمی دانم تا چه حد این فکر را قبول داری؟؟! طبق قانون دل، یک دل تنها می شود باشد، اما دو دل می توانند تنها نباشند.
طبق قانون شیمی دو الکترون می توانند دو نوع پیوند برای پایداری داشته باشند (الکترووالانسی- کووالانسی) طبق قانون فیزیک یک ناپایدار در عین ناپایداری از اصل پایداری پیروی می کند. پس قبول کن که باختی نازنین خانم!!........
" می خانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی راه و رَسم دگری داشت!... "
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 1:49 صبح چهارشنبه 84/5/26
این اتفاق به ظاهر کوچک بهانه ای شد برای قلمم که باز هم بنویسد و بنویسد ...
نمی دانم چه کنم؟! از یک طرف درگیر صحبت های او مانده ام، از طرف دیگر به کارم ایمان دارم که اشتباه نمی کنم.
نوشته های من ارزش یک بار خواندن را ندارد. چرا که حرف های روزمره و معمولی است.
از خدا می خواهم به من کمک کند که با یک منطق درست رو به جلو قدم بردارم !... کمکم کن !!!...
آرزوها در قصر دلها جا دادم. ویران شدند و ویران کردند. با پیوند ها پیوستم و گُسستند ! به مهر ها دل دادم و شکستند !
امشب باغ کوچکم مرا آرام نمی کند! نه وقتی که تو از پس حسرت چشمهایت را بارانی می کنی !!..
امشب نسیم خنک نیمه شب برایم دلچسب نیست! نه وقتی که تو در حسرت گفتن حرف دلت وجودت را متحمل هوای گرم و غم زده دلت می کنی !!!...
امشب این سکوت که اوج عاشقی انسان است مرا راضی نمی کند ! نه وقتی که تو مرا بعد از این مدت آشنایی و وابستگی از خود دور می کنی !!!...
امشب نگاه مهر آمیز ستاره ام و تلألو زیبای مهتاب مثل گذشته ها شیرین نیست! نه وقتی که نظاره بر آنها غم و اندوه حرفهایت را به یادم می آورد!!...
امشب در سرایی سکوت، در ندای رکود به سفری می اندیشم. سفری به آنجا که تنهایی ها به آخرین ایستگاه قلبم می رسند. سفر به ...؟!
چه خوش خیال بودم که روزگار خوشی دارم و هیچ هیاهویی نیست !!..
حال که به آخر این انتظار کوچک رسیدم به احساس دلم یقین میآورم! چرا که اینبار هم حقیقت را از پُشت پرده های وجودت دُرست فهمید. حقیقت حرف هایت را !!... من در یکایک کلمات هوای غمزدۀ دلت سردرگم و حیرانم.
- خدایا امان از این هیاهو و ظلمت. به کجا پناه ببرم؟ به کجا فرار کنم؟ نه باغی و نه هم صحبتی که ... .
امشب ماه و ستارگان به روشنی، خودنمایی می کنند!! و صفحه تیرۀ شبانه را به تلألو وادار می سازند و نظاره به آن بیشتر غم و اندوه گفته هایش را در دلم جای می دهد!!...
من بَلَدم حرف هایم را بچرخانم و به قول بعضی ها نقش بازی کنم ولی همیشه دوست دارم این کارها را در زندگیم راه ندهم. مخصوصاً مواقعی که می خواهم از خودم باشم به تو هم گفتم همیشه سعی کن خودت باشی !!!..
در این مدت کوتاه آشنایی دوست داشتم با تو نزدیک تر از این که هستی باشم. دوست داشتم هر چه که در دلت هست به من بگویی که هنوز هیچ چیز نگفته ای !... دوست داشتم غصه هایت را به من بگویی و شادی هایت را برای خودت نگه بداری. دوست داشتم برایت بگویم. از خودم، از زندگیم، از روزهایی که درون خورشید برای من شروع شد و بدون دیدن ماه رنگ آسمان شب شد. از همه دلتنگی هایم. از همه روزهای رفته و روزهایی که می آید، اما حالا دیگر نمی توانم چیزی بگویم ...
چون چیزی مثل پتک توی سرم می خورد و یک صدا از بند بند وجودم داد می زند " اون کسی که تو فکر می کردی که می توانی حرفهایت را بگویی نیست اشتباه کرده ای " . یادت هست وقتی امروز از تو پرسیدم آیا واقعاً این حرف ها را تو گفته ای یا نه، گفتی آره!!... حتی خواستم حرف دلم را بگویم نتوانستم. چون دیگر فایده ای ندارد .
نازنین من همیشه عاشق حقیقت بودم ولی نمی دانی چقدر دوست داشتم این حقیقت؟!... تنها یک دروغ بود. هزار بار طی این چند ساعت به خودم گفتم که بیا و نازنین را فراموش کن و هزار بار دیگر گفتم محال است . وقتی می بینمت و این قدر حرف نگفته دارم کا نمیتوانم بگویم دلم می خواهد هر جا هستم بنشینم روی زمین و بزنم زیر گریه و زار زار گزیه کنم . اما می ترسم اگر گریه کنم به حالم ار روی ترٌحم دل بسوزانی و من حاضرم بمیرم و چنین روزی را نبینم . به زور جلوی خودم را می گیرم و طبق عادت بد یا خوبی که همیشه داشتم وقتی کسی را که باید پیدا کنم تا حرف هایم را به او بگویم، پیدا نمی کنم و می ترسم از ترٌحم به جای همدردی کار بر عکسی می کنم . هر چه بیشتر ناراحت باشم بیشتر می خندم و بیشتر اذیت می کنم. متأسفانه شاید تنها آدمی هستم که حاضر نیست به دیگران دروغ بگوید، اما حاضر است به خودش دروغ بگوید.
قبلاً هم به شوخی این حرف را گفتم، ولی باید مجدداً بگویم که نازنین جان ، توی زندگی سنگ صبور خیلی ها بودم، اما خودم محکوم به تنهایی بودم. این قدر در آسمان شبهای زندگی من جای ماه خالی بود که من به نبودنش عادت کرده ام. اما این را هم بدان که اینبار قضیه فرق می کند!!...
تو می روی و من می مانم. چه زجری دارد ماندن. چه خبر دارد کسی که می رود از حال کسی که می ماند.
نمی دانم چرا هر جا و هر وقت به هر کس که می گویی سلام همراه با یک شیرینی و ترس است، ترس از فردا و روزی هم که می گویی خداحافظ با یک تلخی و ترس است، ترس از فردا !!...
من مستحق چنین چیزهایی هستم . اصلاً به این دنیا آمده م برای همین .
کاش می دانستم که دارم تقاص چه چیزی را پس می دهم.
نتوانستم تمام حرف های دلم را روی یک کاغذ بی ارزش بنویسم.
خیلی دوست داشتم که دلیل اصلی این کارت را به من بگویی !!!...
من آن خزان زده برگم ... که باغبان طبیعت ... بُرون فکنده ز گُلشن ... به جُرم چهره زردم .
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 1:37 صبح جمعه 84/5/21
خدایا،... با بی مهری ها ساختیم، از حسرت های نهان در سینه سوختیم، ناخواست، بی گناه، دل باختیم. از گفتنی ها لب دوختیم،... زشتی های دنیای زیبایت را دیدیم، دیدهء دل بستیم که ندیده ایم، آرزوهای طلایی در نفس سینه نهادیم، آه، تحمل تا کی ؟؟؟ خدایا، ... انسان را چگونه آفریدی؟! از خاک مرده و اشک غلطان بر سینه زمین؟! یا گرد و غبار گورستان و آه های سوزناک مادران داغ دیده. دختران و پسران یتیم که آرزوهای دست گرم پدر را در خواب می جویند؟! آه، دیدن و نخواستن تا کی؟ تا کی؟...
خدایا،... آدمی را که با سرشت پاک به مادر زمین هدیه می کنی ، روح سفیدش را از حریر ایمان می پوشانی ، در دستان مهربان پدر پیر سرنوشت می نهی !!!...
چرا ، چرا باید همیشه دو بُعد داشته باشد. یکی آنکه خود واقعی اوست و دیگری کسی که ما نمی شناسیم و به دیگران معرفی می کند!...آه تحمل انسانهای دو رو تا کی؟ تا کی؟؟؟ خدایا شکایتی ندارم از اینکه حسرت ها بر دل نا آرام نهاده ای و آرزوها در خانه وجودم کُشته ای، گله ای نیست اگر نوازش دست مهربان پدر دیگر شب هایم را نورانی نمی کند و دو چشم مهربانش بر چهرۀ غمگینم خیره نمی شود !... شکایتی نیست از اینکه دو چشم داغ دیده ام را مجدد بارانی می کنی !... ولی چرا همه با من فذق دارند. آنهم تفاوتی باطنی؟!... اگر کسی اینها را بشنود مرا کوتاه نظر و دیوانه و کم بین به حساب بیاورد. ولی تویی که همیشه با تمام زوایای روحی و اخلاقی من آشنا بوده ای. یکبار هم که شده به من به نحوی بگو که چرا همهء انسان ها دو بُعد دارند و منِ تنها، گریزان از همه، حتی خودم دارای سه بُعد مصنوعی می باشم؟!... شاید اگر یکی از همین انسان های دو بُعدی، اینها را خواند، افکار مرا پوسیده به حساب آورد، ولی اهمیتی ندارد. اینها هر چه باشند چکیده ای از دریای ناآرام روح سرکش من هستند!!...
من که در دنیا جز تو به کسی اهمیت نمی دهم، خدایا نجاتم بده!... در زندگی هر انسانی لحظه هایی هست که او خود را محتاج به کسی بداند .
خدایا حال که ابنطور شد می خواهم، می خواهم تا آنجا که نو بخواهی و تا هنگامی که غُرور لعنتی ام اجازه بدهد به هیچ انسان دو بُعدی اعتماد نکنم؟! خدایا،... کاش برایم همزبانی می ساختی ، انسانی می آفریدی مثل خودم :
دیوانه ، خود خواه ، سرکش ، نا آرام . خدایا، خدایا!!!... کمکم کن .....
برداشت من از دنیا این است ؛
زمان؛
دیوار بلند و سیاهی است که در داخل شباهت به زندانی دارد، که گذشته ها در دستش اسیر می شوند و آینده به سویش می آید تا گذشته شود و بیرون آجرهای سیاهی دارد. سرنوشت زندان بانش، و لحظه هایی که از غصه لبریز می شود، چوبه دارد که در مه نمایان می شود که حال، زمان حال مرا می کُشد تا نابود شود و می میرد و تبدیل می شود به گذشته های مرده و غمگین. پشت این دیوار سیاه و وحشتناک شاید عجیب و خنده آور باشد، باغچه ای ساخته ای تو خالی که پیپ پیچک و هرزه ای در آن روئیده که زندگی نامش نهاده ای.
آه زندگی چه نام بی مفهومی، ایم پیچک با سماجت از دیوار سرد و سیاه زمان، بالا و بالاتر می رود تا به انتها برسد. ولی کی؟ کی؟؟؟
من چه هستم ؟!
شاید گُلی نو شکفته که هنوز کاملاً از حالت غنچه بودن در نیامده و انتظار طولانی فصل زیبای بهارش را دارد، شاید طوفانی سهمناک که به هیچ چیز تکیه و وابستگی و اعتماد ندارد و شاید دریایی آرام که در دست ناملایمات زندگی، هر لحظه به صورتی تغییر شکل و تغییر نظر، بطری خالی از شور و عشق و ذهنم را تکان می دهم.
دریایی هستم گاهی غروب غمگین، لحظه ای خشمگین و ناآرام و دیوانه و شب ها بی قرار و سرکش و و رام نشدنی و در عین حال ساکت و خاموش. خدایا،...دیگر از چه بگویم؟ از کدام ناکامی و کدام کامروایی ناخواسته؟ شاید الان تمام غمهای دنیا بر دلم سنگینی می کند و اتفاقی که در این روز افتاد، این نوشته ها برایم با ارزش باشد ولی فردا و یا حتی ساعتی بعد اگر آنها را مُرور کنم، خودم هم بر این نظریات پوچ و منفی بخندم.
به هر صورتی، به صورت هر انسانی اگر عمیق خیره شوی می بینی که صورتکی، نقابی بر چهره دارد که چهره واقعی اش را می پوشاند و اصلی اش را در زیر این نقاب مخفی می کند...
دیگر از اینن نقابها، از دیدن، از صورتکهای تکراری نفرت انگیز حسابی خسته ام.
خدایا،... به طوری حالم خراب است. خدایا،... کمک کن، بیشتر از این دیوانه نشوم.
از طرف بنده حقیرت هدیه
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 1:11 صبح جمعه 84/5/21
بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش راه می رفت رو کرد و گفت :
پروردگارا... تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست داشته باشد، در تمام مسیر زندگیش کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد. پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام فقط جای پای یک نفر است، چرا مرا در لحظاتی که سخت به تو نیاز داشتم، تنها کذاشتی ؟
خداوند لبخندی زد . گفت :
بنده عزیزم، من تو را دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام. زمان هایی که در رنج و سختی بودی، من تو را روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی!
خوشم اومد گفتم بزارم شما هم بخونین ( برای کسایی که احساس تنهایی می کنن خوبه )
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 2:36 صبح شنبه 84/5/8
تو را مشتاقم
و همه شب ... شراب چشمانت را
در جام خلوت مرداب
جرعه ... جرعه
با هورمه عشق نوشیده ام
و تصویر سبز خیالت را
در فرخنای سبز باورم ... رویانیده ام
و با تو تا دشت های آبی رؤیا ... سفر کرده ام
و آمیخه در وقارت
تصویر پر ابهت
صلابت را
به نظاره نشسته ام
به راستی ؟
تو ؟
راز کدامین حقیقتی ؟...
¤ نویسنده: هدیه
ساعت 2:34 صبح شنبه 84/5/8
نه اینکه مبادا دلت را به من تحمیل کنی
دروازه های این معبد ... بی نشان ... را به رویم نبندی ...
همین و همین
چرا که دریست گوشه من ...
به آوای شفا بخش ... این معبد
که گه و ... بی گاه
مرا به سوی خود می کشاند
عادت کرده است
و اما تو ...
و ... سکوت بی پایانت
نگاهت ... که چه رنگ عظیمی است ... بر دوش من ... همچنان
سکوت ... کردی !!!
و من در انتظار شکستن این سکوت ...
تو را می پیمایم
هی ...! پرنده پر قیچی
تا بام خانه ما ... راهی نیست
چنانچه از بام خانه ما
تا آسمان فاصله ... قدر یک ستاره است ...
پس بپر دستت را به من بده ... و پرواز کن
¤ نویسنده: هدیه
:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
2044
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
:: اوقات شرعی ::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::