خدایا،... با بی مهری ها ساختیم، از حسرت های نهان در سینه سوختیم، ناخواست، بی گناه، دل باختیم. از گفتنی ها لب دوختیم،... زشتی های دنیای زیبایت را دیدیم، دیدهء دل بستیم که ندیده ایم، آرزوهای طلایی در نفس سینه نهادیم، آه، تحمل تا کی ؟؟؟ خدایا، ... انسان را چگونه آفریدی؟! از خاک مرده و اشک غلطان بر سینه زمین؟! یا گرد و غبار گورستان و آه های سوزناک مادران داغ دیده. دختران و پسران یتیم که آرزوهای دست گرم پدر را در خواب می جویند؟! آه، دیدن و نخواستن تا کی؟ تا کی؟...
خدایا،... آدمی را که با سرشت پاک به مادر زمین هدیه می کنی ، روح سفیدش را از حریر ایمان می پوشانی ، در دستان مهربان پدر پیر سرنوشت می نهی !!!...
چرا ، چرا باید همیشه دو بُعد داشته باشد. یکی آنکه خود واقعی اوست و دیگری کسی که ما نمی شناسیم و به دیگران معرفی می کند!...آه تحمل انسانهای دو رو تا کی؟ تا کی؟؟؟ خدایا شکایتی ندارم از اینکه حسرت ها بر دل نا آرام نهاده ای و آرزوها در خانه وجودم کُشته ای، گله ای نیست اگر نوازش دست مهربان پدر دیگر شب هایم را نورانی نمی کند و دو چشم مهربانش بر چهرۀ غمگینم خیره نمی شود !... شکایتی نیست از اینکه دو چشم داغ دیده ام را مجدد بارانی می کنی !... ولی چرا همه با من فذق دارند. آنهم تفاوتی باطنی؟!... اگر کسی اینها را بشنود مرا کوتاه نظر و دیوانه و کم بین به حساب بیاورد. ولی تویی که همیشه با تمام زوایای روحی و اخلاقی من آشنا بوده ای. یکبار هم که شده به من به نحوی بگو که چرا همهء انسان ها دو بُعد دارند و منِ تنها، گریزان از همه، حتی خودم دارای سه بُعد مصنوعی می باشم؟!... شاید اگر یکی از همین انسان های دو بُعدی، اینها را خواند، افکار مرا پوسیده به حساب آورد، ولی اهمیتی ندارد. اینها هر چه باشند چکیده ای از دریای ناآرام روح سرکش من هستند!!...
من که در دنیا جز تو به کسی اهمیت نمی دهم، خدایا نجاتم بده!... در زندگی هر انسانی لحظه هایی هست که او خود را محتاج به کسی بداند .
خدایا حال که ابنطور شد می خواهم، می خواهم تا آنجا که نو بخواهی و تا هنگامی که غُرور لعنتی ام اجازه بدهد به هیچ انسان دو بُعدی اعتماد نکنم؟! خدایا،... کاش برایم همزبانی می ساختی ، انسانی می آفریدی مثل خودم :
دیوانه ، خود خواه ، سرکش ، نا آرام . خدایا، خدایا!!!... کمکم کن .....
برداشت من از دنیا این است ؛
زمان؛
دیوار بلند و سیاهی است که در داخل شباهت به زندانی دارد، که گذشته ها در دستش اسیر می شوند و آینده به سویش می آید تا گذشته شود و بیرون آجرهای سیاهی دارد. سرنوشت زندان بانش، و لحظه هایی که از غصه لبریز می شود، چوبه دارد که در مه نمایان می شود که حال، زمان حال مرا می کُشد تا نابود شود و می میرد و تبدیل می شود به گذشته های مرده و غمگین. پشت این دیوار سیاه و وحشتناک شاید عجیب و خنده آور باشد، باغچه ای ساخته ای تو خالی که پیپ پیچک و هرزه ای در آن روئیده که زندگی نامش نهاده ای.
آه زندگی چه نام بی مفهومی، ایم پیچک با سماجت از دیوار سرد و سیاه زمان، بالا و بالاتر می رود تا به انتها برسد. ولی کی؟ کی؟؟؟
من چه هستم ؟!
شاید گُلی نو شکفته که هنوز کاملاً از حالت غنچه بودن در نیامده و انتظار طولانی فصل زیبای بهارش را دارد، شاید طوفانی سهمناک که به هیچ چیز تکیه و وابستگی و اعتماد ندارد و شاید دریایی آرام که در دست ناملایمات زندگی، هر لحظه به صورتی تغییر شکل و تغییر نظر، بطری خالی از شور و عشق و ذهنم را تکان می دهم.
دریایی هستم گاهی غروب غمگین، لحظه ای خشمگین و ناآرام و دیوانه و شب ها بی قرار و سرکش و و رام نشدنی و در عین حال ساکت و خاموش. خدایا،...دیگر از چه بگویم؟ از کدام ناکامی و کدام کامروایی ناخواسته؟ شاید الان تمام غمهای دنیا بر دلم سنگینی می کند و اتفاقی که در این روز افتاد، این نوشته ها برایم با ارزش باشد ولی فردا و یا حتی ساعتی بعد اگر آنها را مُرور کنم، خودم هم بر این نظریات پوچ و منفی بخندم.
به هر صورتی، به صورت هر انسانی اگر عمیق خیره شوی می بینی که صورتکی، نقابی بر چهره دارد که چهره واقعی اش را می پوشاند و اصلی اش را در زیر این نقاب مخفی می کند...
دیگر از اینن نقابها، از دیدن، از صورتکهای تکراری نفرت انگیز حسابی خسته ام.
خدایا،... به طوری حالم خراب است. خدایا،... کمک کن، بیشتر از این دیوانه نشوم.
از طرف بنده حقیرت هدیه