این اتفاق به ظاهر کوچک بهانه ای شد برای قلمم که باز هم بنویسد و بنویسد ...
نمی دانم چه کنم؟! از یک طرف درگیر صحبت های او مانده ام، از طرف دیگر به کارم ایمان دارم که اشتباه نمی کنم.
نوشته های من ارزش یک بار خواندن را ندارد. چرا که حرف های روزمره و معمولی است.
از خدا می خواهم به من کمک کند که با یک منطق درست رو به جلو قدم بردارم !... کمکم کن !!!...
آرزوها در قصر دلها جا دادم. ویران شدند و ویران کردند. با پیوند ها پیوستم و گُسستند ! به مهر ها دل دادم و شکستند !
امشب باغ کوچکم مرا آرام نمی کند! نه وقتی که تو از پس حسرت چشمهایت را بارانی می کنی !!..
امشب نسیم خنک نیمه شب برایم دلچسب نیست! نه وقتی که تو در حسرت گفتن حرف دلت وجودت را متحمل هوای گرم و غم زده دلت می کنی !!!...
امشب این سکوت که اوج عاشقی انسان است مرا راضی نمی کند ! نه وقتی که تو مرا بعد از این مدت آشنایی و وابستگی از خود دور می کنی !!!...
امشب نگاه مهر آمیز ستاره ام و تلألو زیبای مهتاب مثل گذشته ها شیرین نیست! نه وقتی که نظاره بر آنها غم و اندوه حرفهایت را به یادم می آورد!!...
امشب در سرایی سکوت، در ندای رکود به سفری می اندیشم. سفری به آنجا که تنهایی ها به آخرین ایستگاه قلبم می رسند. سفر به ...؟!
چه خوش خیال بودم که روزگار خوشی دارم و هیچ هیاهویی نیست !!..
حال که به آخر این انتظار کوچک رسیدم به احساس دلم یقین میآورم! چرا که اینبار هم حقیقت را از پُشت پرده های وجودت دُرست فهمید. حقیقت حرف هایت را !!... من در یکایک کلمات هوای غمزدۀ دلت سردرگم و حیرانم.
- خدایا امان از این هیاهو و ظلمت. به کجا پناه ببرم؟ به کجا فرار کنم؟ نه باغی و نه هم صحبتی که ... .
امشب ماه و ستارگان به روشنی، خودنمایی می کنند!! و صفحه تیرۀ شبانه را به تلألو وادار می سازند و نظاره به آن بیشتر غم و اندوه گفته هایش را در دلم جای می دهد!!...
من بَلَدم حرف هایم را بچرخانم و به قول بعضی ها نقش بازی کنم ولی همیشه دوست دارم این کارها را در زندگیم راه ندهم. مخصوصاً مواقعی که می خواهم از خودم باشم به تو هم گفتم همیشه سعی کن خودت باشی !!!..
در این مدت کوتاه آشنایی دوست داشتم با تو نزدیک تر از این که هستی باشم. دوست داشتم هر چه که در دلت هست به من بگویی که هنوز هیچ چیز نگفته ای !... دوست داشتم غصه هایت را به من بگویی و شادی هایت را برای خودت نگه بداری. دوست داشتم برایت بگویم. از خودم، از زندگیم، از روزهایی که درون خورشید برای من شروع شد و بدون دیدن ماه رنگ آسمان شب شد. از همه دلتنگی هایم. از همه روزهای رفته و روزهایی که می آید، اما حالا دیگر نمی توانم چیزی بگویم ...
چون چیزی مثل پتک توی سرم می خورد و یک صدا از بند بند وجودم داد می زند " اون کسی که تو فکر می کردی که می توانی حرفهایت را بگویی نیست اشتباه کرده ای " . یادت هست وقتی امروز از تو پرسیدم آیا واقعاً این حرف ها را تو گفته ای یا نه، گفتی آره!!... حتی خواستم حرف دلم را بگویم نتوانستم. چون دیگر فایده ای ندارد .
نازنین من همیشه عاشق حقیقت بودم ولی نمی دانی چقدر دوست داشتم این حقیقت؟!... تنها یک دروغ بود. هزار بار طی این چند ساعت به خودم گفتم که بیا و نازنین را فراموش کن و هزار بار دیگر گفتم محال است . وقتی می بینمت و این قدر حرف نگفته دارم کا نمیتوانم بگویم دلم می خواهد هر جا هستم بنشینم روی زمین و بزنم زیر گریه و زار زار گزیه کنم . اما می ترسم اگر گریه کنم به حالم ار روی ترٌحم دل بسوزانی و من حاضرم بمیرم و چنین روزی را نبینم . به زور جلوی خودم را می گیرم و طبق عادت بد یا خوبی که همیشه داشتم وقتی کسی را که باید پیدا کنم تا حرف هایم را به او بگویم، پیدا نمی کنم و می ترسم از ترٌحم به جای همدردی کار بر عکسی می کنم . هر چه بیشتر ناراحت باشم بیشتر می خندم و بیشتر اذیت می کنم. متأسفانه شاید تنها آدمی هستم که حاضر نیست به دیگران دروغ بگوید، اما حاضر است به خودش دروغ بگوید.
قبلاً هم به شوخی این حرف را گفتم، ولی باید مجدداً بگویم که نازنین جان ، توی زندگی سنگ صبور خیلی ها بودم، اما خودم محکوم به تنهایی بودم. این قدر در آسمان شبهای زندگی من جای ماه خالی بود که من به نبودنش عادت کرده ام. اما این را هم بدان که اینبار قضیه فرق می کند!!...
تو می روی و من می مانم. چه زجری دارد ماندن. چه خبر دارد کسی که می رود از حال کسی که می ماند.
نمی دانم چرا هر جا و هر وقت به هر کس که می گویی سلام همراه با یک شیرینی و ترس است، ترس از فردا و روزی هم که می گویی خداحافظ با یک تلخی و ترس است، ترس از فردا !!...
من مستحق چنین چیزهایی هستم . اصلاً به این دنیا آمده م برای همین .
کاش می دانستم که دارم تقاص چه چیزی را پس می دهم.
نتوانستم تمام حرف های دلم را روی یک کاغذ بی ارزش بنویسم.
خیلی دوست داشتم که دلیل اصلی این کارت را به من بگویی !!!...
من آن خزان زده برگم ... که باغبان طبیعت ... بُرون فکنده ز گُلشن ... به جُرم چهره زردم .