سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آتشکده عشق


ساعت 2:5 صبح چهارشنبه 84/5/26

بنام خدای دیروز، فردا و امروز ...

چه تُهی و چه بی رنگ و چه پیش پا افتاده است هر روزی که می گذرد و چه رد پای ناچیزی از خود به جای می گذارد، چه پوچ و چه احمقانه است هر ساعتی که از پی ساعت دیگر می شتابد.

با اینهمه انسان دوست دارد که زندگی کند!!... زندگی را عزیز می شمارد و به امید عزیز ماندنِ زندگی، دل به آینده اش می بندد. به راستی زندگی چیست؟

به نظرم زندگی جدولی است که هر کس آن را پر کُند، مجازاتش مرگ است. زندگی خوابی است و مرگ بیداری و انسان در میان این دو خیالی است در حرکت. در همان گیرو داری که انسان از همه چیز می گوید و خبر می دهد، یکباره می بینی که خود او جزء خبرها و سر گذشتها شده است. زندگی به نظرم راهی است نامعلوم، پایانی است مبهم، مفهومی است جامع، باری است بس گران و مسیری است نا مشخص. زندگی پدیده ایست بین تولد اجباری و یک مرگ اجباری. در مسیر زندگی تنها دیوانگان هستند که پشیمان نمی شوند.

من از چشمانت تا ته دلت را خواندم. شاید پر غلط و بد صدا خواندم. ولی به هر حال از چیزی که خواندم سر در می آورم.

اما نازنین چگونه آدمی می اندیشد که روزهای دیگر که از پی این روزها می آیند. چیزی بغیر از این خواهد بود که هم اینک سپری شده؟ ( تو چطور جرأت کردی؟!!!.... )

به راستی که آیا آدمی اندیشیده که شاید فردا و فرداهایش همانگونه که امروز و دیروزش شده، بگذرد؟!

آنگاه که کنار پنجره نشسته ام و بازو را ستون تن کرده ام و سر بر روی شانه خوابانیده و خاموش، نگاه بی جنبش خود را به آسمان دوخته بودم، زمین و زمان به نظرم مسخره رسید؛...

فردا ، امروز ، دیروز ، مهر ، محبت و .... .

راستی آیا تا کنون سنگی تیره و کهن را بر ساحل دریا دبده ای، سنگی که در یک روز آفتابی و درخشان و در ساعات مٌد ، موج های شاداب، با صدای کف آلود بر آن می شکنند و به چاپلوسی اش ، خیزاب بر آن می افشانند و با مروارید ناپایدار و کف های خود، سطح خزه بسته اش را می پوشانند، اما درگاه دیگر آن زمان که دریا طوفان به خود می بیند و خشم، شادابی موج ها را از آنها می پوشاند، هیچ موجی سنگ را به خاطر نمی آورد و اثری از چاپلوسی های پیشین باقی نمی گذارد و نه تنها به نوازشش نمی پردازند که خار و خاشاک بر سرو صورت سنگ می کوبند و آزارش می دهند. اما عزیزم تو سنگ مهربانی هستی که موج دریای عشقم را نه در هئای آفتابی، نه در هر زمان، نه از روی چاپلوسی که از روی عشق نثارت می کنم.

دوست دارم که بدانم کدام خدا با نفس دوستانه، دسته گیسوان پر شکن و آشفته تو را به پُشت سرت وزانده و کدامین خدا واپسین آوای خوشبختی را از لبان تو جاری کرد، تا بوسه ای کوچک برایش بفرستم و دلش را بدست آورم که هرگز تو را از من نگیرد !!....

از این صحبتهای کتابی که بگذریم، حالم بد جور گرفته. دلم هوای گریه دارد. بد جور. اما نمی خواهم گریه کنم، حتی نمی خواهم به چیزهایی که فکر دقیق می خواهد فکر کنم. خدا؛ نازنین با من چه کرده است ؟؟!!.....

نازنین دلم برات تنگ شده، برای س<الهایی که نمی دانستی چگونه بگویی و جواب بدهی... برای حرفهایت که ته چشمانت بود و هیچ وقت به من نگفتی. برای بد جنسی که داشتی و نگذاشتی برای شعر تنهائیت ، آهنگ تنهایی بسازم. دلم برای همه اینها تنگ شده.

دلم از دنیا گرفته!!... وقتی که فکر می کنم آدمها چه هستند و چه می توانستند باشند از خودم بدم می آید!... دلم برای خنده هایی که واقعاً خنده بود نه گول زنک تنگ شده .

دلم می خواهد وقتی این همه بدی را می بینم که به جای خوبی جا گرفته اند و کینه و دروغ و ریا را رنگ کرده اند و به اسم محبت تحویل می دهند !.... می بینم ، فکر می کنم که خدا خوابش برده که این همه سیاهی را نمی بیند .

نازنین من شدم مثل زندانی ها ، البته هم جسمم، هم روحم، و هم قلبم قبلاً هم زندانی بود ولی حالا مدتی است که توی انفرادی است. مطمئن هستم که تو می توانی حکم آزاریش را صادر کنی!!... با خودم فکر می کنم که کاش توی بچگی مُرده بودم. کاش دنیای ساده و بی غٌل و غش بچگی را با دنیای بغض و کینه ی بزرگی عوض نمی کردم . کاش هیچ وقت توی بچگی ها کفش مادرم را پایم نمی کردم و آرزو بکنم که زودتر بزرگ شوم. با تمام شدن بچگیها، خیلی چیزها هم تمام شد.

عیب کار این است که اگر ببینی و ندانی دردی نیست، اگر ببینی و بفهمی و نتئانی کاری بکنی درد می کشی. سهراب سپهری توی یک شعرش دارد که می گوید " بیا خوشبختی را بدوزیم ، میان دو دیدار قسمت کنیم". فکر می کنم اگر من می خواستم این شعر را بنویسم، اینگونه می نوشتم که : " بیا محبت را بدوزیم و میان کینه ها قسمت کنیم تا دگر کینه ای نماند "

( اگر چیزی گفتم در این نوشته ها که ناراحتتون کردن یا چیز ِ بدی گفتم از همین جا عذر خواهی می کنم . نمی دونم خودنم همین جوری هستی که وقتی دلت می گیره یا از کسی پُره نمی فهمی داری چی می گی . من این طور هستم اگر چیزِ بدب گفتم ببخشید بزار روی حساب دلتنگی یا دل پُری. ) *مرسی *


¤ نویسنده: هدیه

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
4
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
2051

:: درباره من ::

آتشکده عشق


:: لینک به وبلاگ ::

آتشکده عشق

:: آرشیو ::

تابستان 1384

:: اوقات شرعی ::

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::